بسم الله النور
مشوش بودم و پریشان. این تیرگی و بغض آسمان عجب همراه دلم بود. و این هوای سیاه و پر غبار نیز...
اوایل نفس کشیدن برایم سخت بود . اما آرام آرام به هوای پر دود شهر عادت کردم. عادتی اعتیاد آور! چنانکه در هوای پاک روستا ، بین خانه های کاه گلی، توان نفس کشیدنم میرفت. و ریه هایم آنقدر سیاه وکدر شده بود که دیگر سراغی از اکسیژن نمیپرسید... و این غبار شهر چنان در من نفوذ کرده بود که دیگر سلولهایم موجودی به نام خدا نمیشناختند، آرام آرام به لبه پرتگاه نزدیک شدم و دیگر فاصله ای بین من و نقطه سقوط نبود...
برج های شهرِ پر غبار من، آنچنان آسمان را به تسخیر سیاهی خویش کشیده بودند که من دیگر رنگ خورشید را فراموش کرده بودم؛ اینکه باید بروم بالا و قد بکشم را یادم رفته بود. و رنگ آبی آسمان را هم ...آهسته آهسته عطر یاس سجاده ، جای خود را به بوی متعفن مشروب داد. و من آنچنان مست دنیا شده بودم که دیگر هیچ آشنایی نمی یافتم ... گمشده ای داشتم به نام خود و خدا ! ...
روزی رهگذری بر نهال خشکیده جانم نگریست. و پرسید:« کجا ایستاده ای؟ » به زمین زیر پایم نگاه کردم ، وسط باتلاقی بودم که مرا به عمق جان خویش میکشید؛ جای سستی که من سالها روی آن ، مثلا ایستاده بودم. غافل از اینکه در حال غرق شدن بودم و گمان بر راست قامتی داشتم... دست و پا میزدم. فریاد میکشیدم نشان از آشنا گمشده خویش میگرفتم فریادش میکردم ...
رهگذر گفت :« خموش باش و گوش بسپار. » صدای آشنایی می آمد... آنقدر آشنا که غریبه بود. میشنیدم آن را اما نمیشنیدمش. صدا مرا به خود میخواند .
سال ها کسی همراهت بود و تو در پی همراه میگشتی؟؟ سال ها کسی به صدایت، به اشکت ، به آهت گوش می سپرد ، و تو در پی گوشی بودی که صدایت را فقط بشنود؟؟ سالها کسی با تو اشک میریخت ، مراقبت بود ، صدایت میکرد که بیایی .و تو کجا بودی ای دل؟؟؟...
رهگذر گفت: دیر نیست. دستت را به آسمان دراز کن. اویی که در پیاش بودی در همین نزدیکی است. نزدیک تر از آنکه فکرش را کنی ندایش را لبیک گو. او منتظر و بیتاب صدای توست. پاسخش ده و به او ایمان داشته باش. که نشان آسمان و خورشید همو ست...
«و اذا سالک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع اذا دعان فلیستجیبوا لی و لیومنوا بی لعلهم یرشدون»